آنچه
هــرگــز
شرح نتوان کرد
یعنی حـــــال مــــن ...
#وحشی_بافقی
آنچه
هــرگــز
شرح نتوان کرد
یعنی حـــــال مــــن ...
#وحشی_بافقی
از غم عشق تو بیمارم و میدانے تو
داغ عشق تو به جان دارم و میدانے تو
خون دل از مژه میبارم و میدانے تو
از براے تو چنین زارم و میدانے تو
وحشی بافقی
من و زخم تیزدستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
#وحشی_بافقی
رفتی و باز نمیآیی
و من بی تو به جان؛
جان من ...!
اینهمه بی رحم چرایی؟ بازآ ...
#وحشی_بافقی
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید که به دل رهست دل را
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
#وحشی_بافقی
چارهی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سرِ خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
#وحشی
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید که به دل رهست دل را
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
#وحشی_بافقی
کس نزد هرگز در غمخانهٔ اهل وفا
گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا
#وحشی_بافقی
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را
#وحشی_بافقی
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
#وحشی_بافقی
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را
#وحشی_بافقی
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو
گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
#وحشی_بافقی