شبها طولانیتر از همیشه بودن. فکر میکردم این فقط یه توهمه، ولی بعد فهمیدم: زمان، وقتی تنها باشی، کش میاد. مثل تاریکی. و هرچی بیشتر ادامه پیدا کنه، کمتر مطمئن میشی که واقعاً زندهای.
کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی
وقتی از جبهه برگشتم، همه چیز سر جایش بود: خانه، خیابان، آدمها. اما هیچچیز مثل قبل نبود. انگار من جایی در آنجا جا نمانده بودم.
راه بازگشت - اریش ماریا رمارک
همه میگفتند زمان، زخم را درمان میکند. اما هیچکس نگفت که در این مدت، چطور باید با درد زندگی کنم.
پس از تو - جوجو مویز
در سرمای شب، همه چیز بیجان بود. حتی قلبم. اما چیزی که بیشتر آزار میداد، این بود که میدانستم هیچ دستی نیست که دوباره آن را گرم کند.
پل لندن - جک لندن
انگار بین من و زندگی یک شیشه ضخیم کشیده بودند.
خانه در انتهای خیابان نیاز - الیزابت
استرَوت
گاهی همهچیز ظاهراً مرتب است؛ خانه تمیز، پنجرهها باز، گلها سر جایشان. اما در درونت، یک اتاق تاریک هست که درش همیشه بسته میماند و کسی نمیپرسد پشت آن چه خبر است.
چون میدانم که حقیقت چیست - سوزان لوئیس
آخر با جیب خالی که نمیشود قمار کرد. آدم باید پولی داشته باشد که ببازد.
قمارباز - داستایفسکی
من خجالت میکشم.
+ بس کن تو رو به خدا، آخه چرا؟ تو حق داری افسرده باشی. بیشتر اونهایی که تو بیمارستانها بستریان مریضیشون افسردگیه.
- راست میگی؟
+ معلومه! هرکی یه جو عقل و احساس داشته باشه، تو این مملکت افسرده میشه.
آخرین یانکی - آرتور میلر